تئاتر ، هنرِ کویر

تئاتر ، هنرِ کویر

گر بها دادی بهشتت میدهند به بهانه خاک و خشتت میدهند

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 19906
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

www.dastanak.ir www.shereno.com گفتگوی آنلاین Mohammad Sadegh Tahsini

‎Create Your Badge‎

داستان 2

بازهم پنجشنبه  بود و پیرزن با قد خمیده و پاهای کم جانش به قبر های  گمنام نگاه می انداخت .


سالها بود که شب های جمعه این کنج خلوت خانه دومش بود. بالای کوه که می رسید ،‌ شهر را زیر پایش می دید. هر شب جمعه با استخوان دردِ ارمغان پیری ،‌ سختی بالا رفتن از این کوه را به جان می خرید و سر خاک پسرش می رفت. 24 سال از آخرین باری که با پسرش تلفنی حرف زد می گذشت. صبح همان روزی که قرار بود ،‌ برای مرخصی به خانه بیاید. همان روز که پدرش درب خانه ریسه بسته بود. همان روزی که با چشمان خیس و منتظرش کوچه را آب و جارو می کرد. از همان روز تا نیمه های شب ، تا صبح روز بعد ، تا هفته ها و ماه ها و سال ها چشم به در و گوش به زنگ ماندند و از او خبری نشد....

پدرش به هرکجا که سر میزد ، جواب درستی به او نمی دادند. یکی می گفت اسیر است ، دیگری می گفت مفقودالاثر شده و..

بارها به بنیاد شهید رفته بود. آنها هم جواب قاطعی نمی دادند.  تا همین مرتبه آخر که رفت و آنجا بسط نشست تا تکلیفش را روشن کنند. خود مسئول بنیاد به او گفت پدرجان پسرت بیست و چهار سال پیش شهید شده. ولی پیکرش را پیدا نکرده اند. اگر خبری از ستاد تفحص برسد حتما خبرتان می کنیم.

هفته ای از شنیدن این خبر نگذشت که پدر طاقت نیاورد و در خانه جان داد.

از آن روز این مادر ، تنهای تنها و تنها به دلخوشی حضور تنها پسرش زندگی می کرد. ساعت ها می گذشت او تنها به عکس قاب گرفته شده ی سروش اش زل می زد و با او حرف می زد. معتقد بود که شهدا زنده اند. اگر آن کوه و مدفن شهدای گمنام را از او می گرفتند ، چه بسا او هم چند روزه جان می داد.

تنها جایی که قلبش آرام می گرفت همانجا بود و بس.

بلاخره بالای کوه رسید. هیچکس آنجا نبود. بنا به عادت همیشگی تک تک قبرها را به نوبت با گلاب شست و کنار سنگ قبری که مال جوان 21 ساله ای بود نشست. در خواب دیده بود که این جا مدفن پسرش است.

حس غریبی بین او و این قطعه از زمین بود. در دل یقین داشت که زیر این خاک پسرش خوابیده.

قاب عکس  را از کیفش بیرون آورد و در آغوش گرفت.  اشک از گوشه چشمش جاری شد. با چشمان اشک آلودش به عکس نگاه می کرد. به چشمان پسرش ، به خال پشت لب پسر و بینی گوشتی اش که از خود او به ارث برده بود. به رد زخم پای چشم او خیره شد و همانطور که آرام اشک می ریخت لبخندی زد. سه چهار سالش بود که با پسرعمویش به ماهی گیری رفته بودند ، قلاب به طرز وحشتناکی پای چشم سروش زخمی عمیق ایجاد کرد. زخمی که هیچ وقت اثر آن از بین نرفت و هروقت مادر به صورت پسرش نگاه می کرد ، زیر لب "خدا خیرش ندهد"ی حواله ی پسرعموی بیچاره می کرد.

ابروهای پرپشت ، چشمان درشت و نگاه مردانه اش را از پدرش به ارث برده بود.

 باد سردی می وزید. گونه های خیس پیرزن یخ کرده بود. دیگر اشک نمی ریخت. خیره به عکس بود و با او حرف می زد. طوری که انگار سروش روبه رویش نشسته و با اشتیاق به حرف هایش گوش می دهد.  درد و دل می کرد. همان حرف های تکراری هر شب جمعه . هیچ وقت از تکرار حرف هایش خسته نمی شد و پسرک هم ظاهرا عادت کرده بود و نشانی از کسالت و خستگی در چهره اش نبود.

مادر از تنهایی هایش می گفت . از دلتنگی هایش برای پسرش میگفت. از نامهربانی های مردم می گفت و این وسط گاهی اشکی می ریخت و گونه هایش گرم و سرد می شد.

 گاهی اینقدر دیدار را واقعی احساس می کرد که از بازگو کردن جزئی ترین چیزها هم برای پسرش نمی گذشت.

چند دقیقه ای می شد که ساکت مانده بود. همان طور که خیره به عکس بود ، یاد سال های جنگ افتاد.

 

آن موقع ها سروش همیشه می نالید. می گفت خودشان آن بالا در جای گرم و نرم نشسته اند و جوان های مردم یکی یکی جلوی توپ و تانک پرپر می شوند. جوان هایی که هزاران آرزو در سر داشتند حالا برای رسیدن اجل باید روزشماری کنند. جوان ها جان بدهند و عالیجنابان روی صندلی لمیده  و مشکل ترین کاری که می کنند "دعا با بیشترین همّ " است برای رزمندگان و نه حتی "با تمام همّ" !

بارها به مسئولین بلند پایه نامه نوشته بود و دغدغه های خودش و خیلی جوان ها را گفته بود. چندین بار با بچه های جبهه طومار نوشته بودند و امضا کرده بودند و فرستاده بودند ، بلکه به دست مسئولی برسد. خواهان پذیرش سریعتر قطعنامه و مصالحه بودند.

مادر همیشه به او می گفت این حرفا به تو نیامده! اگر مخالفی ، اگر دوست نداری در خانه بمان.  مجبورت که نکرده اند بروی میان آتش و گلوله !

سروش با این حرف مادر جوش می آورد .

صدای اذان به گوشش رسید. لحظه جدایی رسیده بود. از این لحظه بیزار بود.چشمانش را با گوشه ی چادرش پاک کرد ،‌ قبر را بوسید و خداحافظ گفت. قاب عکس را در کیف گذاشت و کوه را پایین آمد.

جبل النور که می رفت ، ‌تا روزها بعد کمر درد و پا درد امانش نمی داد. به خانه رسید . چند قرص آرام بخش قورت داد و نیم ساعت نکشید که به خواب فرو رفت.

***

 

چشمانش را که باز کرده بود همه جا تاریک بود.شب شده بود. چراغ ها را روشن کرد.

دقایقی با چشمان باز زیر پتو بی حرکت ماند. بلاخره بلند شد و سر کیفش رفت.

عکس پسرش را برداشت و به سمت اتاق رفت تا قاب عکس را سر جایش برگرداند. شکل و ظاهر اتاق سروش از روزی که رفته بود هیچ تغییری نکرده بود. مادر قاب به دست وارد اتاق شد. قاب عکس را کنار عکس محمدعلی فردین و سرجایش آویزان کرد ، چند قدمی عقب آمد. ابرویی بالا انداخت ، نگاهی به عکس سروش کرد و نگاهی به موهای پریشان فردین .. که تلفن زنگ خورد.

یادش نمی آمد دفعه قبل که این تلفن زنگ خورده بود  ،کِی بود.

خودش را به تلفن رساند.

- الو. بفرمایید

- سلام حاج خانوم. شما مادر سروش هدایت هستید؟

-  بله! شما؟

- معذرت می خوام که نمیتونم خودمو معرفی کنم.

اگه میخواین پسرتون رو ببینین ،‌ فردا ساعت 4 عصر پارک ملت باشین.

- چی میگی آقا؟! پسر من..

- می دونم مادر! می دونم. اما باید بهتون بگم پسرتون زنده است.

زبان پیرزن بند آمده بود، انگاری نمی توانست نفس بکشد. چشمانش را روی هم گذاشت و با صدایی کم جان و لرزان گفت : پس این همه سال..

- این 20 و خورده ای سال تهران بوده مادرجان. اوین. نمیتونم بیشتر توضیح بدم. فردا ساعت 4عصر ، ‌درب شمالی پارک باشین. روبه روی گل فروشی ..خدانگهدار

چشمان پیرزن سیاهی رفت و همان جا زمین خورد.

***

آفتاب روی پلکش افتاد. چشمانش را باز کرد. گیج و منگ جلوی تلفن افتاده بود. چند دقیقه فکرکرد تا تلفن دیشب خاطرش آمد. گوشی را که  روی زمین افتاده بود سرجایش گذاشت. بغض سنگینی گلویش را چنگ می زد.

صدای مرد تو گوشش بود : "پسرتون زنده س...اوین.."

حس عجیبی داشت. خیلی عجیب تر از آنی که قابل وصف باشد. قلبش تند تند می زد.

نگاهی به ساعت انداخت. چندساعتی تا 4 وقت داشت. به اتاق سروش رفت و در و دیوار را دستمال کشید.

بغض توی گلویش به قدری سنگین بود که قدم برداشتنش هم مشکل شده بود.

به حیاط رفت و آنجا را جارو زد. باغچه را آب داد. شلنگ آب را در باغچه و پای بید مجنون گذاشت. به زیر زمین رفت ، همه جا را خاک و تار عنکبوت گرفته بود. چندین سال می شد که به آنجا سر نزده بود. به سراغ گنجه ی انتهای زیر زمین رفت و به زحمت درش را باز کرد. گرد و خاکی بلند شد.

گرامافون قدیمی  را  و قلیون شاه عباسی را که حسابی خاک گرفته بود از گنجه بیرون گذاشت. کاغذهای "تشیع علوی و صفوی" شریعتی را انگاری موریانه خورده بود. یکی یکی کتاب ها را از گنجه خارج می کرد و گوشه ای می گذاشت. تلی از ورقه های پوسیده و کتاب گوشه انبار ایجاد شد. همه یادگار سروش بود. بلاخره سررشته ی ریسه ها را پیدا کرد و با خود به حیاط برد. از خانه صندلی آورد ،‌زیر پایش گذاشت و به زحمت درب خانه را ریسه بست و چراغ های رنگی اش را روشن کرد.

تا این لحظه بغضش را نگه داشته بود. همان طور که جلوی در خانه را آب جارو می کرد یاد 24 سال پیش افتاد.

یاد همان روز که انتظار جان به لبش کرده بود. یاد همان روز و همان روزهایی که چقدر دیر گذشت. یاد همان روزی که نیامد که نیامد که نیامد.

گریه امانش نمی داد. به خانه برگشت. بید مجنون سیر آب شده بود. ساعت حدود سه بود.

جلوی آینه رفت. اشک هایش را پاک کرد. در آینه چیزی جز انبوهی از موهای سپید و چین و چروک هایی که نشانگر رنج وسختی این سال ها بود ، ندید. شیشه ی عطر را برداشت و قدری به تنش زد. چادر و چارقد سر کرد و باز جلوی آینه برگشت. روسری اش را کمی جلوتر کشید تا سروش اش تارهای سفید موهایش را نبیند و غصه دار نشود. خانه را ترک کرد و راه افتاد.

***

ساعت نزدیک 4 بود و مادرِ خسته روی نیمکتی جلوی در پارک نشسته بود.

مرد جاافتاده ای نزدیک شد ،‌ سلام کرد و گفت : خانم هدایت!  پیرزن که رنگ رخساره اش از بی تابی درونش خبر می داد گفت : سروش من کجاست؟!

مرد گفت : مادر! ممکنه با دیدن پسرتون شوکه بشید. اما خب باید خدارو شکر کنید که بعد این همه سال عفو بهش خورد و تونستین ببینیدش.

پیرزن که نفس کشیدن برایش سنگین بود محلی به حرف های مرد نداد و دنبال او راه افتاد.

مرد نیمکتی که یک نفر دست به سینه رویش نشسته بود نشانش داد و گفت : پسرتون اونجاست.

مادر مسیر را با گام های لرزان و آهسته می پیمود . نفس نفس می زد. صدای تپش قلبش را می شنید. اشکش روان شده بود. مقابل نیمکت ایستاد. به موهای یک دست سپید مرد روبه رویش خیره شد. به محاسن سفیدش نگاه می کرد. یعنی این مرد سروش او بود؟

خیره به چشمان درشت و خسته ی او ماند ، چشمانی که درد و غم بود که درونشان موج می زد. نگاه چشمهایش آشنا بود. نگاه مردانه اش و آن ابروهای پرپشت و ..

جای زخم قلاب را که پای چشمش دید خودش را در آغوش سروش انداخت و بلند بلند گریه کرد. سروش هم مادر را در آغوش گرفت. چند دقیقه ای گذشت و مادر سروش را رها نمی کرد.

مادر دست سروش را محکم بین دستانش گرفت و با گریه پرسید : کجا بودی سروش من؟ کجا بودی این همه سال؟

اتاقتو برات مثل روز اول نگه داشتم. الان می ریم خونه نشونت می دم..

سروش با چهر ه ای که انگار یخ زده ، فقط نگاه می کرد. بدون هیچ عکس العملی.

مادر به مرد گفت : چه بلایی سرش آوردین؟ چرا جوابمو نمی ده؟

مرد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

***

مادر که هنوز گریه اش بند نیامده بود ، کلید انداخت و در را باز کرد. دست سروش را گرفت و کشید.

-         سروشم! بیا تو مادر. خدا داغ پسر به دلشون بذاره. این چندسال برای من چند صدسال گذشت. تو که نمیدونی

دست سروش را گرفت و به اتاقش برد و با شوق و ذوق برایش حرف می زد : ببین سروش! من این 24 سال با این قاب عکست زندگی می کردم. می بینی؟ به اتاقت دست نزدم. همونجوریه که خودت چیده بودی. همونطوری که دوست داشتی. ببین سروش! عکس های روی دیوارو هم دست نزدما.. ببین اینجا چقد خوشکلتر از فردین افتادی..

تلفن زنگ خورد و پیرزن خود را به تلفن رساند..

-  الو بفرمایید

-  سلام. عذر می خوام.منزل هدایت؟

-  بله

-  شما مادر سروش هستید؟

-  بله خانم! چطور مگه؟

-  من از بی بی سی تماس می گیرم.

 

 


از اینکه نظر خودتون رو مرقوم میفرمایید سپاسگزارم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: محمد صادق تحسینی تاريخ: 19 / 1برچسب:داستان , انتظار پیرزن ,داستان های کویر , محمد صادق تحسینی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

من گرفتار سکوت سنگینی هستم که قبل از هر فریادی لازم است

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to kavirart.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com