خطا کردی ای بلبل خوش نفس که افکندت این نغمه ها در قفس
شنید این سخن بلبل خوش نفس بر او تنگ تر شد ز غیرت قفس
بر آورد از دل نوای حزین که ای سرزنش گوی باریک بین
تو قدر هنرمند نشناختی به اندرز بیهوده پرداختی
هنرمند شمعی ست افروخته که تا چشم بر هم زنی سوخته
بسوزد ، بنالد ، بکاهد روان که روشن کند محفل دیگران
نصیبش به جز درد جانکاه نیست ز سوز درونش کس آگاه نیست
جوانی گذارد به صد درد و رنج به پیری نبیند از آن رنج گنج
بگفتا و گفتا آن بلبل از حال زار جهان پیش چشمش بشد شام نار
بناگه آن بلبل خسته جان بنالید و افتاد و بسپرد جان
محمد صادق تحسینی
از اینکه نظر خودتون رو مرقوم میفرمایید سپاسگزارم
نظرات شما عزیزان:
|